داستان
شبها هم، تا مشقهای مدرسهام را مینوشتم، خسته و کوفته، تا خود صبح میخوابیدم.
پدر مهربانم، علاوه بر کار طاقت فرسای کشاورزی و باغداری، از چند رأس، گاو و گوسفند نیز نگهداری میکرد.
آن روزها، جمعیت خانواده چند برابر حالا بود.
خانوادهی ما نه نفر بودند، پدر و مادرم، داداش رضا، داداش مجید، داداش یونس و من هم پسر آخری بودم.
آبجی کبری، آبجی عفت و آبجی نرگس که از همهی خواهرها کوچکتر بود، ولی از من دو سال بزرگتر.
داداش رضا، ازدواج کرده بود و در همان شهرمان زندگی میکرد.
با وجود اینکه پنج سال از ازدواجشان میگذشت، ولی هنوز خداوند به آنها بچهای عنایت نکرده بود.
کارگاه آلومینیوم سازی دادش رضا در ساختن در و پنجره در تمام شهرمان نمونه و تمیز کار بود.
داداش مجید وقتی در حال گذراندن دورهی سربازی بود، که دختر دایی حیدر را گرفت.
داداش مجید، کمک کار پدرم بود ولی آن وقتها با وجود اینکه زن گرفته بود، سربازیش را به دوران جبهه متصل کرد.
حدود سه سال است که داداش مجید ازدواج کرده است.
داداش یونس، هنوز محصل است.
طفلکی یونس وقتی که بچهی هشت ساله بود و مدرسه میرفت، مبتلا به یک جور بیماری شد که حدود دو سال از درس و مدرسه، عقب افتاد.
با اینکه از نظر سنی، یک سال از من بزرگتره ولی از نظر کلاس، یک کلاس از من عقب تره.
داداش یونس در کلاس دوم راهنمایی تحصیل میکند.
من هم، مرتضی هستم.
آن وقتها، یعنی در تاریخ قصه در کلاس سوم راهنمایی تحصیل میکردم.
آبجی کبری که در سن پانزده سالگی با یک معمار کرمانشاهی ازدواج کرده و رفته است.
بعضی وقتها تلفنی از حال همدیگر خبردار میشویم.
گاهی هم برای چند روزی از کنگاور به خانهی پدری اش میآید و همدیگر را ملاقات میکنیم.
آبجی کبری خیلی وقته که ازدواج کرده است و دو تا پسر دارد.
آبجی عفت هم چند سالیه که ازدواج کرده.
شوهر آبجی عفت سعید حیدر بابایی است که در ادارهی ثبت و اسناد تبریز کار میکند و همان تبریز هم زندگی میکنند.
آبجی عفت یک دختر کوچولو دارد که از نظر هوش و حافظه در کل فامیل معروف شده، با اینکه هنوز دو ساله است ولی چندین سورهی قرآن، دهها بیت شعر و سرود حفظ شده.
آبجی نرگس هم سال دوم دبیرستان است که در رشتهی انسانی تحصیل میکند.
خوب، حالا که با خانوادهی ما آشنا شدید، با هم بار دیگر به شهر بر میگردیم. میخواهم باز هم از زیباییها و اوصاف شهر برایتان تعریف کنم.
تا دلت بخواهد، باغات پرمیوه در شهر ما بود. چه میوههایی؟! آلبالو، زردآلو، گیلاس، آلوچه، شفتالو، هلو، سیب، گلابی، گردو و بادام که معروفتر از همهی میوهها بودند.
جالیزها و مزارع وسیع و دیدنی، زمینهای چمن سرسبزی که در کنار رودخانه و دامنهی کوه، همراه شُرشُر آبشار کوچک و زیبای رودخانه و شمیم جانفزایی که از لابلای درختان صنوبر و بخارات آب آبشار، مشام آدم را نوازش میکرد.
این طبیعت آنقدر جاذبه داشت، که عدهی زیادی از مردم، در روزهای تعطیل، همراه خانواده به اطراف شهرمان میآمدند تا از طبیعت قشنگ محیط استفاده کنند.
البته هنوز هم بخش عمدهای از آن طبیعت زیبا باقی مانده و من و دوستانم دیگر بازیهای کودکانه نمیکردیم. خوب توی مدرسه راهنمایی بودیم، یعنی بزرگ شده بودیم.
عوضش فوتبال و شنا و (سنگ و پیت) که به جای تیراندازی بود بازی میکردیم. یکی از اهالی خوش ذوق، با استفاده از آب رودخانه، برکهای شکل معده درست کرده بود که آب از یک طرف وارد حوضچهی بزرگ میشد و از طرف دیگر به رودخانه برمیگشت.
البته خیلی هم گود نبود. با یک سیم خاردار دور حوض را بسته بود و یک راه ورودی کوچک داشت.
هر کس که میخواست در آن حوضچه شنا کند باید دو ریال پول به نگهبان آن میداد و به مدت یک ساعت شنا میکرد. او با این کار هم خطر شنا در رودخانه را از بین برده بود و هم در آمد کمی گیرش میآمد.
روزهای تعطیل خیلی سرش شلوغ میشد، میهمانی که از شهرهای اطراف برای تفریح میآمدند، هم از دکهی کوچکش خرید میکردند و هم پول برای شنا میدادند.
توی کوچهی ما، پسر چاقی بود، به نام جمشید. این طفلک کمی عقب ماندگی ذهنی داشت. هر وقت که توی کوچه میآمد و میخواست با بچهها کمی بازی کند، تعدادی از بچههای بازیگوش و دردسر ساز، دنبالش میکردند و داد میزدند، جمشید خُله، جمشید خُله!
اما من و دوستانم، بچهها را دعوا میکردیم و نمیگذاشتیم جمشید را اذیت کنند.
اوضاع و احوال خوش شهرمان، چند سالی بود که دستخوش جنگ خانمان سوز تحمیل شده بود.
سایهی سیاه و تلخ جنگ، کام شیرین مردم پرتلاش شهرمان را تلخ کرده بود. دیگر مثل همیشه، گلهای بهاری، چهچهی قناریها و شادی بچهها از کوه و چمنزار به گوش نمیرسید.
دیگر در آن سالها چهار فصل طبیعت به یک فصل دفاع از حیثیت و شرف و دین و مملکت تبدیل شده بود.
از هر محلهای چند نفر جوان و غیر جوان، در جبهه بودند.
شهر ما تقریباً امنیت داشت، اما برای احتیاط، یک قلاده توپ پدافند هوایی چرخدار در وسط میدان جهاد مستقر کرده بودند. دو نفر سرباز همراه پدافند هوایی مأمور دفاع از آسمان شهرمان بودند.
خیلی حرف از تلخیها زدم. ببخشید، نمیخواستم با یادآوری آن روزها جنگ، کامتان را تلخ کنم.
خلاصه روزها یکی پس از دیگری، تلخ یا شیرین، میگذشت.
یک روز خبر دار شدیم که یک روحانی جوان به نام جاج آقا حسینی، به شهر ما آمده، ایشان برای تبلیغ در ماه مبارک رمضان آمده بودند.
کم کم ماه مبارک رمضان در آستانهی ورود به فضای روح و جانمان بود. در آن محیط کوچک شهرمان، فرهنگ سازندهای به چشم نمیخورد.
اصلاً، دم خور بودن با مردهای بزرگ و سنتی، برای نوجوانانی مثل ما که پر از انرژی، هیجان و سؤالهای بیجواب بودیم، جالب نبود.
چون ما تازه به عرصهی شناخت پا گذاشته بودیم، طبیعتاً، دنبال کسی میگشتیم که به سؤالاتمان پاسخ بدهد و درکمان کند.
تا آن وقت، هرگاه کسی از اهالی به مشکلی برمیخورد، یاسؤالی داشت، به سراغ آقا سید رسلول که مردی کاردان، باصفا و متدین بود، میرفت. با وجود اینکه او حدود هشتاد سال داشت، ولی به قدری حکیم و فرزانه بود که همهی اقشار مردم مدیرش بودند.
خلاصه روزها یکی پس از دیگری میگذشت، تلخ و شیرین. تا اینکه ماه مبارک رمضان نزدیک شد.
با امسال، سال دومم بود که روزههایم را به طور کامل میگرفتم.
حال و هوای شهرمان به کلی عوض شده بود. مردم برای روزه گرفتن آماده میشدند.
نانوایی محلمان، نان کلوچههای بزرگ و خاشخاشی میپخت. انصافاً کلوچههایش را خیلی خوشمزه و خوب درست میکرد.
یک مغازهی کوچک قنادی در کنار میدان جهاد بود، که آن هم به جای شیرین ذولبیا و بامیه که مخصوص ماه رمضان هستند، یک جور شیرینی قهوهای رنگ و بزرگی درست میکرد که اسمش را «خان گولاغی» میگفتند.
من و امیر و داود، تصمیم گرفتیم که شبهای ماه مبارک رمضان را به مسجد برویم.
داود که درسش هم خیلی خوب بود گفت: امتحانات ثلث سوم نزدیک است. ما باید بیشتر درس بخوانیم تا بتوانیم نمرات خوبی بگیریم.
ولی من و امیر، داود را راضی کردیم که هم درس بخوانیم و هم مسجد برویم. ما با یکدیگر قرار گذاشتیم که با یک برنامه ریزی خوب، از ماه رمضان و فیوضات آن، نهایت بهره را ببریم و هم زمان در امتحانات هم موفق باشیم. خلاصه ماه مبارک رمضان، پرده از رخسار زیبای خود برداشت و هلال باریک ماه شب اول نمایان شد.
و شهر دلمان را نسیم جانفزای عبادت و نزدیکی به خداوند تبارک و تعالی فرا گرفت.
ما همان شب اول، به هوای اینکه روحانی خوب شهرمان را ببینیم، همراه پدر و برادرانمان به مسجد رفتیم.
مثل هر سال بزرگترها دور تا دور مسجد نشسته بودند. کریم چایچی در آبدارخانه چای میریخت. بشیر و محمود هم از میهمانان خدا پذیرایی میکردند.
حاج غلامعلی پای منبر نشسته بود و با اطرافیانش صحبت میکرد. حاج غلامعلی بزرگ مسجد و مداح اهل بیت علیه السلام بود. به محض ورود، نگاهم به مقابل محراب افتاد. دیدم، یک روحانی خوش سیما و جوان در کنار منبر نشسته.
فهمیدم این همان حاج آقایی است که صحبتش را میکردند.
تعدادی از نوجوانهاو جوانها، دور ایشان حلقه زده بودند. من هم همراه دوستانم از میان مردم راه باز کردیم و خودمان را به آن جمع رساندیم، فضای آن محیط جمع و جور خیلی باصفا بود.
حاج آقا پیوسته سئوالات همه را با تبسم، نرمی و اخلاق نیکو پاسخ میداد. ایمر جلوتر رفت و سلام کرد، حاج آقا پاسخ سالام امیر را دادند و گفتند: بفرمایید، عزیزم.
امیر گفت: حاج آقا، خواهش میکنم کاری کنید تا ما بتوانیم در این ماه مبارک از وجود شما، استفادهی بیشتری ببریم.
حاج آقا گفت: چشم، صبر کنید وقت منبر که شد من سعی میکنم برای شما نوجوانان عزیز، برنامهای ویژه داشته باشم. کم کم مسجد پر از جمعیت شد.
یک دفعه، حاج غلامعلی با صدای بلند گفت: برای سلامتی آقا امام زمان صلوات.
همه صلوات فرستادند.
سپس کریم چایچی، با کمک بشیر و محمود استکانهای چای را جمع کردند.
دوباره با سه صلوات پی در پی، حاج آقا به منبر رفتند.
پس از مقدمه و تبریک هلول ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی خدا در حالی که با دست به ما سه نفر اشاره میکرد، گفت:
بسی جای خوشحالی است که در شهر شما، این جور نوجوانان و جوانان شیفتهی علم و عاشق یادگیری بسیار است.
به همین جهت، اگر اجازه بدهید، بعد از ظهرها یک ساعت قبل از افطار در همین مکان مقدس کلاس قرائت قرآن و آموزش مسایل دینی و عقیدتی داشته باشیم.
البته، انتخاب بعد از ظهر برای این منظور است که فکر کردم، شاید صحبتهای شده با این عزیزان، دور از حوصلهی بزرگترهایمان باشد.
لذا از برادران عزیزم میخواهم که فردا طبق قرارمان در مسجد حاضر باشند. در ضمن از فردا شب نماز مغرب و عشاء بعد از افطار به صورت جماعت برپا خواهد شد.
فردای آن روز تعداد زیادی از بچهها در مسجد حاضر شدند.
خود به خود ما سه نفر در رأس همهی حاضرین قرار گرفتیم.
با انتخاب حاج آقا، امیر مبصر شد.
پس از تلاوت قرآن توسط امیر و چند نفر دیگر، از همهی حاضرینی که داوطلب حضور در جلسات ماه رمضان بودند، توسط ما ثبت نام به عمل آمد.
حاج آقا کمی برای ما صحبت کردند و سپس خواستند که از فردا هر کدام از ما یک دفتر 60 برگی برای یادداشت مطالبی که در جلسه مطرح میشود، همراه بیاوریم.
حاج آقا گفتند: در ضمن همهی شما در رابطه با نماز، هر چند که میتوانید مطلب خوب از کتب دین جمع آوری کنید و بیاورید تقاضا میکنم، مطالب درخواستی را در یک ورق کاغذ بنویسید که من بتوانم برای مطالعه آنها را با خودم ببرم. هر روز در جلسه، ابتدا قرآن توسط پنج نفر از شماها قرائت خواهد شد. سپس نفر به نفر تا زمانی که فرصت داریم، مطالبی را که آوردهاید، میخوانید و بقیه هم گوش میکنند و هم باید یادداشت کنند.
خوب، من از اینکه سطح کلاس در حد نوجوانان به تکلیف رسیده بسته شده خوشحالم.
بهتر میشود در کلاس یک دست تدریس کرد.
حالا بدون اینکه مطالعه کرده باشید و با هدف اینکه میزان استعداد و توانایی شماها را بسنجم، استارت کار را میزنم و...
همه نیم خیز شده بودند که ببینند حاج آقا چه چیزی میخواهد بگوید.
حاج آقا: میدانید که یک مسلمان واقعی و باایمان، باید با مسایل مربوط به دین خودش آشنا باشد و هر کار و عبادتی را آگاهانه انجام دهد.
حالا از میان شماها چه کسی میداند که تفاوت مسلمان معمولی با مسلمان مؤمن چیست؟
سیف الله گفت: آقا اجازه؟ مسلمان مؤمن خیلی خوب است.
حاج آقا: درسته، اما درستتر اینکه، به کسی که اسلام آورده و با گفتن به وحدانیت خداوند، نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و... اقرار کرده مسلمان است. ولی مسلمان مؤمن کسی است که علاوه بر اقرار به موارد مذکور، به دستورات دینی توجه دارد و به آنها عمل میکند. حالا با توجه به اینکه موضوع بحث فردا را نماز عنوان کردیم، از چند نفر سؤال میکنم.
حاج آقا: با اشاره به مصطفی، از او پرسید: شما راجع به نماز چه میدانید؟
مصطفی گفت: آقا باید نماز را بلد باشیم.
حاج آقا: از رحمان پرسید؟ رحمان گفت: آقا روزی 17 رکعت نماز واجب میخوانیم.
از یوسف پرسید؛ یوسف جواب داد: باید قبل از نماز وضو بگیریم.
از نفر سوم ردیف آخر که تقی بود پرسید؛ تقی جواب داد: باید نمازمان را سر وقت بخوانیم.
خلاصه هر کسی نظری میداد، تا اینکه حاج آقا دستش را به طرف من گرفت و گفت: آقا مرتضی شما بفرمایید؛
من گفتم: آقا باید کاری کنیم که خداوند نمازمان را قبول کند.
حاج آقا گفت: احسنت، بچهها همهی شما درست جواب دادید ولی جواب بهتر را مرتضی گفت: باید کاری کنیم تا نمازمان را خداوند قبول کند. بله، هدف از نماز خواند، همین حرکات ساده را انجام دادن و قرائت نیست، نماز در رأس همهی اعمال است و باید با خلوص، خشوع و خضوع کامل برپا شود.
جلسه تا فردا بعد از ظهر با ذکر یک صلوات، تعطیل شد.
آن روز پس از افطار، کمی تلویزیون تماشا کردم و سپس همراه پدر و برادرم یونس به مسجد رفتم.
آن شب بعد از اینکه نماز جماعت برپا شد. آقای حاج غلامعلی گفت: برای شادی روح اموات این جمع، یک صلوات بلند بفرستید.
همه صلوات فرستادیم.
بعد از آن بلند شد سرپا و گفت: یکی از اهالی خیر و خوب محلمان که نخواسته اسمش گفته شود، هزینهی جوایز جلسات بعد از ظهرها و برنامههای دیگر این ماه را تقبل کرده و مبلغ سی و پنج هزار تومان علی الحساب داده ایشان قبول کرده که هر چقدر پول جایزهها بشود، خواهد پرداخت.
دوباره مردم خود به خود صلوات فرستادند.
آن شب پس از سخنرانی حاج آقا و پایان برنامههای مسجد به خانه برگشتیم. در راه بازگشت به خانه پدرم گفت: مرتضی جان، اگر بخواهی در این ایام امتحانات، هم درس بخوانی، هم مسجد بیایی و هم در جلسات بعد از ظهر شرکت کنی. شاید نتوانی از عهدهی این سه کار بر بیایی، برای همین پیشنهاد میکنم، که شبها مسجد نیایی.
من جواب دادم که: خوشبختانه تا چند روز آینده امتحاناتم تمام میشود.
شما نگران نباشید، از عهدهاش بر میآیم.
پدرم دستی به سرم کشید و گفت: آفرین پسرم، من هم راضیم.
فردای آن روز همراه تعدادی از بچههای هم جلسهای به سمت خانهی آقا سید رسول روانه شدیم.
آن سید دوست داشتنی، یک کتابخانهی کوچک ولی با کیفیت و مرتبی در خانهی خودش داشت.
استفاده از آن کتابخانه برای همه آزاد بود.
شور و حال زیادی در اتاق کوچک کتابخانه به چشم میخورد.
از او کودکی تا به حال این اولین تحقیق و مطالعه در رابطه با موضوع خاصی بود که توسط من و دوستانم انجام میشد.
خلاصه هر کس کتابی برداشت، بعضیها نیز از خود سید میپرسیدند و مینوشتند.
من و دوستانم یک کتاب مخصوص نماز کرده بودیم که از روی آن هر چه میتوانستیم، مطلب نوشتیم.
دل تو دلمان نبود که بعد از ظهر چه خواهد شد!
کو قسمت های بعدی ؟!