میقات

***قُل إنَّ الأولینَ وَ الأخَرینَ لَمَجمُوعُونَ إلی مِیقَاتِ یَومٍ مَعلُومٍ***

میقات

***قُل إنَّ الأولینَ وَ الأخَرینَ لَمَجمُوعُونَ إلی مِیقَاتِ یَومٍ مَعلُومٍ***

کانون علمی و فرهنگی مسجد امیر المؤمنین شهرک آزادگان فاز 3

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۳۱ فروردين ۹۴، ۱۳:۴۹ - علی حاجی عرب
    باریک

داستان

پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

شب‏ها هم، تا مشق‏های مدرسه‏ام را می‏نوشتم، خسته و کوفته، تا خود صبح می‏خوابیدم.

 پدر مهربانم، علاوه بر کار طاقت فرسای کشاورزی و باغداری، از چند رأس، گاو و گوسفند نیز نگهداری می‏کرد.

 آن روزها، جمعیت خانواده چند برابر حالا بود.

 خانواده‏ی ما نه نفر بودند، پدر و مادرم، داداش رضا، داداش مجید، داداش یونس و من هم پسر آخری بودم.

آبجی کبری، آبجی عفت و آبجی نرگس که از همه‏ی خواهرها کوچکتر بود، ولی از من دو سال بزرگتر.

 داداش رضا، ازدواج کرده بود و در همان شهرمان زندگی می‏کرد.

 با وجود اینکه پنج سال از ازدواجشان می‏گذشت، ولی هنوز خداوند به آنها بچه‏ای عنایت نکرده بود.

 کارگاه آلومینیوم سازی دادش رضا در ساختن در و پنجره در تمام شهرمان نمونه و تمیز کار بود.

 داداش مجید وقتی در حال گذراندن دوره‏ی سربازی بود، که دختر دایی حیدر را گرفت.

 داداش مجید، کمک کار پدرم بود ولی آن وقت‏ها با وجود اینکه زن گرفته بود، سربازیش را به دوران جبهه متصل کرد.

 حدود سه سال است که داداش مجید ازدواج کرده است.

 داداش یونس، هنوز محصل است.

 طفلکی یونس وقتی که بچه‏ی هشت ساله بود و مدرسه می‏رفت، مبتلا به یک جور بیماری شد که حدود دو سال از درس و مدرسه، عقب افتاد.

 با اینکه از نظر سنی، یک سال از من بزرگتره ولی از نظر کلاس، یک کلاس از من عقب تره.

 داداش یونس در کلاس دوم راهنمایی تحصیل می‏کند.

 من هم، مرتضی هستم.

 آن وقت‏ها، یعنی در تاریخ قصه در کلاس سوم راهنمایی تحصیل می‏کردم.

 آبجی کبری که در سن پانزده سالگی با یک معمار کرمانشاهی ازدواج کرده و رفته است.

 بعضی وقت‏ها تلفنی از حال همدیگر خبردار می‏شویم.

 گاهی هم برای چند روزی از کنگاور به خانه‏ی پدری اش می‏آید و همدیگر را ملاقات می‏کنیم.

 آبجی کبری خیلی وقته که ازدواج کرده است و دو تا پسر دارد.

 آبجی عفت هم چند سالیه که ازدواج کرده.

 شوهر آبجی عفت سعید حیدر بابایی است که در اداره‏ی ثبت و اسناد تبریز کار می‏کند و همان تبریز هم زندگی می‏کنند.

 آبجی عفت یک دختر کوچولو دارد که از نظر هوش و حافظه در کل فامیل معروف شده، با اینکه هنوز دو ساله است ولی چندین سوره‏ی قرآن، دهها بیت شعر و سرود حفظ شده.

 آبجی نرگس هم سال دوم دبیرستان است که در رشته‏ی انسانی تحصیل می‏کند.

 خوب، حالا که با خانواده‏ی ما آشنا شدید، با هم بار دیگر به شهر بر می‏گردیم. می‏خواهم باز هم از زیبایی‏ها و اوصاف شهر برایتان تعریف کنم.

 تا دلت بخواهد، باغات پرمیوه در شهر ما بود. چه میوه‏هایی؟! آلبالو، زردآلو، گیلاس، آلوچه، شفتالو، هلو، سیب، گلابی، گردو و بادام که معروفتر از همه‏ی میوه‏ها بودند.

 جالیزها و مزارع وسیع و دیدنی، زمین‏های چمن سرسبزی که در کنار رودخانه و دامنه‏ی کوه، همراه شُرشُر آبشار کوچک و زیبای رودخانه و شمیم جانفزایی که از لابلای درختان صنوبر و بخارات آب آبشار، مشام آدم را نوازش می‏کرد.

 این طبیعت آنقدر جاذبه داشت، که عده‏ی زیادی از مردم، در روزهای تعطیل، همراه خانواده به اطراف شهرمان می‏آمدند تا از طبیعت قشنگ محیط استفاده کنند.

 البته هنوز هم بخش عمده‏ای از آن طبیعت زیبا باقی مانده و من و دوستانم دیگر بازی‏های کودکانه نمی‏کردیم. خوب توی مدرسه راهنمایی بودیم، یعنی بزرگ شده بودیم.

 عوضش فوتبال و شنا و (سنگ و پیت) که به جای تیراندازی بود بازی می‏کردیم. یکی از اهالی خوش ذوق، با استفاده از آب رودخانه، برکه‏ای شکل معده درست کرده بود که آب از یک طرف وارد حوضچه‏ی بزرگ می‏شد و از طرف دیگر به رودخانه برمی‏گشت.

 البته خیلی هم گود نبود. با یک سیم خاردار دور حوض را بسته بود و یک راه ورودی کوچک داشت.

 هر کس که می‏خواست در آن حوضچه شنا کند باید دو ریال پول به نگهبان آن می‏داد و به مدت یک ساعت شنا می‏کرد. او با این کار هم خطر شنا در رودخانه را از بین برده بود و هم در آمد کمی گیرش می‏آمد.

 روزهای تعطیل خیلی سرش شلوغ می‏شد، میهمانی که از شهرهای اطراف برای تفریح می‏آمدند، هم از دکه‏ی کوچکش خرید می‏کردند و هم پول برای شنا می‏دادند.

 توی کوچه‏ی ما، پسر چاقی بود، به نام جمشید. این طفلک کمی عقب ماندگی ذهنی داشت. هر وقت که توی کوچه می‏آمد و می‏خواست با بچه‏ها کمی بازی کند، تعدادی از بچه‏های بازیگوش و دردسر ساز، دنبالش می‏کردند و داد می‏زدند، جمشید خُله، جمشید خُله!

 اما من و دوستانم، بچه‏ها را دعوا می‏کردیم و نمی‏گذاشتیم جمشید را اذیت کنند.

 اوضاع و احوال خوش شهرمان، چند سالی بود که دستخوش جنگ خانمان سوز تحمیل شده بود.

 سایه‏ی سیاه و تلخ جنگ، کام شیرین مردم پرتلاش شهرمان را تلخ کرده بود. دیگر مثل همیشه، گلهای بهاری، چهچه‏ی قناری‏ها و شادی بچه‏ها از کوه و چمنزار به گوش نمی‏رسید.

 دیگر در آن سال‏ها چهار فصل طبیعت به یک فصل دفاع از حیثیت و شرف و دین و مملکت تبدیل شده بود.

 از هر محله‏ای چند نفر جوان و غیر جوان، در جبهه بودند.

 شهر ما تقریباً امنیت داشت، اما برای احتیاط، یک قلاده توپ پدافند هوایی چرخدار در وسط میدان جهاد مستقر کرده بودند. دو نفر سرباز همراه پدافند هوایی مأمور دفاع از آسمان شهرمان بودند.

 خیلی حرف از تلخی‏ها زدم. ببخشید، نمی‏خواستم با یادآوری آن روزها جنگ، کامتان را تلخ کنم.

 خلاصه روزها یکی پس از دیگری، تلخ یا شیرین، می‏گذشت.

 یک روز خبر دار شدیم که یک روحانی جوان به نام جاج آقا حسینی، به شهر ما آمده، ایشان برای تبلیغ در ماه مبارک رمضان آمده بودند.

 کم کم ماه مبارک رمضان در آستانه‏ی ورود به فضای روح و جانمان بود. در آن محیط کوچک شهرمان، فرهنگ سازنده‏ای به چشم نمی‏خورد.

اصلاً، دم خور بودن با مردهای بزرگ و سنتی، برای نوجوانانی مثل ما که پر از انرژی، هیجان و سؤالهای بی‏جواب بودیم، جالب نبود.

 چون ما تازه به عرصه‏ی شناخت پا گذاشته بودیم، طبیعتاً، دنبال کسی می‏گشتیم که به سؤالاتمان پاسخ بدهد و درکمان کند.

 تا آن وقت، هرگاه کسی از اهالی به مشکلی برمی‏خورد، یاسؤالی داشت، به سراغ آقا سید رسلول که مردی کاردان، باصفا و متدین بود، می‏رفت. با وجود اینکه او حدود هشتاد سال داشت، ولی به قدری حکیم و فرزانه بود که همه‏ی اقشار مردم مدیرش بودند.

 خلاصه روزها یکی پس از دیگری می‏گذشت، تلخ و شیرین. تا اینکه ماه مبارک رمضان نزدیک شد.

 با امسال، سال دومم بود که روزه‏هایم را به طور کامل می‏گرفتم.

 حال و هوای شهرمان به کلی عوض شده بود. مردم برای روزه گرفتن آماده می‏شدند.

 نانوایی محلمان، نان کلوچه‏های بزرگ و خاشخاشی می‏پخت. انصافاً کلوچه‏هایش را خیلی خوشمزه و خوب درست می‏کرد.

 یک مغازه‏ی کوچک قنادی در کنار میدان جهاد بود، که آن هم به جای شیرین ذولبیا و بامیه که مخصوص ماه رمضان هستند، یک جور شیرینی قهوه‏ای رنگ و بزرگی درست می‏کرد که اسمش را «خان گولاغی» می‏گفتند.

 من و امیر و داود، تصمیم گرفتیم که شب‏های ماه مبارک رمضان را به مسجد برویم.

 داود که درسش هم خیلی خوب بود گفت: امتحانات ثلث سوم نزدیک است. ما باید بیشتر درس بخوانیم تا بتوانیم نمرات خوبی بگیریم.

 ولی من و امیر، داود را راضی کردیم که هم درس بخوانیم و هم مسجد برویم. ما با یکدیگر قرار گذاشتیم که با یک برنامه ریزی خوب، از ماه رمضان و فیوضات آن، نهایت بهره را ببریم و هم زمان در امتحانات هم موفق باشیم. خلاصه ماه مبارک رمضان، پرده از رخسار زیبای خود برداشت و هلال باریک ماه شب اول نمایان شد.

و شهر دلمان را نسیم جانفزای عبادت و نزدیکی به خداوند تبارک و تعالی فرا گرفت.

 ما همان شب اول، به هوای اینکه روحانی خوب شهرمان را ببینیم، همراه پدر و برادرانمان به مسجد رفتیم.

 مثل هر سال بزرگترها دور تا دور مسجد نشسته بودند. کریم چایچی در آبدارخانه چای می‏ریخت. بشیر و محمود هم از میهمانان خدا پذیرایی می‏کردند.

 حاج غلامعلی پای منبر نشسته بود و با اطرافیانش صحبت می‏کرد. حاج غلامعلی بزرگ مسجد و مداح اهل بیت علیه السلام بود. به محض ورود، نگاهم به مقابل محراب افتاد. دیدم، یک روحانی خوش سیما و جوان در کنار منبر نشسته.

 فهمیدم این همان حاج آقایی است که صحبتش را می‏کردند.

 تعدادی از نوجوان‏هاو جوان‏ها، دور ایشان حلقه زده بودند. من هم همراه دوستانم از میان مردم راه باز کردیم و خودمان را به آن جمع رساندیم، فضای آن محیط جمع و جور خیلی باصفا بود.

 حاج آقا پیوسته سئوالات همه را با تبسم، نرمی و اخلاق نیکو پاسخ می‏داد. ایمر جلوتر رفت و سلام کرد، حاج آقا پاسخ سالام امیر را دادند و گفتند: بفرمایید، عزیزم.

 امیر گفت: حاج آقا، خواهش می‏کنم کاری کنید تا ما بتوانیم در این ماه مبارک از وجود شما، استفاده‏ی بیشتری ببریم.

 حاج آقا گفت: چشم، صبر کنید وقت منبر که شد من سعی می‏کنم برای شما نوجوانان عزیز، برنامه‏ای ویژه داشته باشم. کم کم مسجد پر از جمعیت شد.

 یک دفعه، حاج غلامعلی با صدای بلند گفت: برای سلامتی آقا امام زمان صلوات.

 همه صلوات فرستادند.

 سپس کریم چایچی، با کمک بشیر و محمود استکان‏های چای را جمع کردند.

 دوباره با سه صلوات پی در پی، حاج آقا به منبر رفتند.

 پس از مقدمه و تبریک هلول ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی خدا در حالی که با دست به ما سه نفر اشاره می‏کرد، گفت:

بسی جای خوشحالی است که در شهر شما، این جور نوجوانان و جوانان شیفته‏ی علم و عاشق یادگیری بسیار است.

 به همین جهت، اگر اجازه بدهید، بعد از ظهرها یک ساعت قبل از افطار در همین مکان مقدس کلاس قرائت قرآن و آموزش مسایل دینی و عقیدتی داشته باشیم.

 البته، انتخاب بعد از ظهر برای این منظور است که فکر کردم، شاید صحبت‏های شده با این عزیزان، دور از حوصله‏ی بزرگترهایمان باشد.

 لذا از برادران عزیزم می‏خواهم که فردا طبق قرارمان در مسجد حاضر باشند. در ضمن از فردا شب نماز مغرب و عشاء بعد از افطار به صورت جماعت برپا خواهد شد.

 فردای آن روز تعداد زیادی از بچه‏ها در مسجد حاضر شدند.

 خود به خود ما سه نفر در رأس همه‏ی حاضرین قرار گرفتیم.

 با انتخاب حاج آقا، امیر مبصر شد.

 پس از تلاوت قرآن توسط امیر و چند نفر دیگر، از همه‏ی حاضرینی که داوطلب حضور در جلسات ماه رمضان بودند، توسط ما ثبت نام به عمل آمد.

 حاج آقا کمی برای ما صحبت کردند و سپس خواستند که از فردا هر کدام از ما یک دفتر 60 برگی برای یادداشت مطالبی که در جلسه مطرح می‏شود، همراه بیاوریم.

 حاج آقا گفتند: در ضمن همه‏ی شما در رابطه با نماز، هر چند که می‏توانید مطلب خوب از کتب دین جمع آوری کنید و بیاورید تقاضا می‏کنم، مطالب درخواستی را در یک ورق کاغذ بنویسید که من بتوانم برای مطالعه آنها را با خودم ببرم. هر روز در جلسه، ابتدا قرآن توسط پنج نفر از شماها قرائت خواهد شد. سپس نفر به نفر تا زمانی که فرصت داریم، مطالبی را که آورده‏اید، می‏خوانید و بقیه هم گوش می‏کنند و هم باید یادداشت کنند.

 خوب، من از اینکه سطح کلاس در حد نوجوانان به تکلیف رسیده بسته شده خوشحالم.

 بهتر می‏شود در کلاس یک دست تدریس کرد.

حالا بدون اینکه مطالعه کرده باشید و با هدف اینکه میزان استعداد و توانایی شماها را بسنجم، استارت کار را می‏زنم و...

 همه نیم خیز شده بودند که ببینند حاج آقا چه چیزی می‏خواهد بگوید.

 حاج آقا: می‏دانید که یک مسلمان واقعی و باایمان، باید با مسایل مربوط به دین خودش آشنا باشد و هر کار و عبادتی را آگاهانه انجام دهد.

 حالا از میان شماها چه کسی می‏داند که تفاوت مسلمان معمولی با مسلمان مؤمن چیست؟

 سیف الله گفت: آقا اجازه؟ مسلمان مؤمن خیلی خوب است.

 حاج آقا: درسته، اما درست‏تر اینکه، به کسی که اسلام آورده و با گفتن به وحدانیت خداوند، نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و... اقرار کرده مسلمان است. ولی مسلمان مؤمن کسی است که علاوه بر اقرار به موارد مذکور، به دستورات دینی توجه دارد و به آنها عمل می‏کند. حالا با توجه به اینکه موضوع بحث فردا را نماز عنوان کردیم، از چند نفر سؤال می‏کنم.

 حاج آقا: با اشاره به مصطفی، از او پرسید: شما راجع به نماز چه می‏دانید؟

 مصطفی گفت: آقا باید نماز را بلد باشیم.

 حاج آقا: از رحمان پرسید؟ رحمان گفت: آقا روزی 17 رکعت نماز واجب می‏خوانیم.

 از یوسف پرسید؛ یوسف جواب داد: باید قبل از نماز وضو بگیریم.

 از نفر سوم ردیف آخر که تقی بود پرسید؛ تقی جواب داد: باید نمازمان را سر وقت بخوانیم.

 خلاصه هر کسی نظری می‏داد، تا اینکه حاج آقا دستش را به طرف من گرفت و گفت: آقا مرتضی شما بفرمایید؛

 من گفتم: آقا باید کاری کنیم که خداوند نمازمان را قبول کند.

 حاج آقا گفت: احسنت، بچه‏ها همه‏ی شما درست جواب دادید ولی جواب بهتر را مرتضی گفت: باید کاری کنیم تا نمازمان را خداوند قبول کند. بله، هدف از نماز خواند، همین حرکات ساده را انجام دادن و قرائت نیست، نماز در رأس همه‏ی اعمال است و باید با خلوص، خشوع و خضوع کامل برپا شود.

جلسه تا فردا بعد از ظهر با ذکر یک صلوات، تعطیل شد.

 آن روز پس از افطار، کمی تلویزیون تماشا کردم و سپس همراه پدر و برادرم یونس به مسجد رفتم.

 آن شب بعد از اینکه نماز جماعت برپا شد. آقای حاج غلامعلی گفت: برای شادی روح اموات این جمع، یک صلوات بلند بفرستید.

 همه صلوات فرستادیم.

 بعد از آن بلند شد سرپا و گفت: یکی از اهالی خیر و خوب محلمان که نخواسته اسمش گفته شود، هزینه‏ی جوایز جلسات بعد از ظهرها و برنامه‏های دیگر این ماه را تقبل کرده و مبلغ سی و پنج هزار تومان علی الحساب داده ایشان قبول کرده که هر چقدر پول جایزه‏ها بشود، خواهد پرداخت.

 دوباره مردم خود به خود صلوات فرستادند.

 آن شب پس از سخنرانی حاج آقا و پایان برنامه‏های مسجد به خانه برگشتیم. در راه بازگشت به خانه پدرم گفت: مرتضی جان، اگر بخواهی در این ایام امتحانات، هم درس بخوانی، هم مسجد بیایی و هم در جلسات بعد از ظهر شرکت کنی. شاید نتوانی از عهده‏ی این سه کار بر بیایی، برای همین پیشنهاد می‏کنم، که شب‏ها مسجد نیایی.

 من جواب دادم که: خوشبختانه تا چند روز آینده امتحاناتم تمام می‏شود.

 شما نگران نباشید، از عهده‏اش بر می‏آیم.

 پدرم دستی به سرم کشید و گفت: آفرین پسرم، من هم راضیم.

 فردای آن روز همراه تعدادی از بچه‏های هم جلسه‏ای به سمت خانه‏ی آقا سید رسول روانه شدیم.

 آن سید دوست داشتنی، یک کتابخانه‏ی کوچک ولی با کیفیت و مرتبی در خانه‏ی خودش داشت.

 استفاده از آن کتابخانه برای همه آزاد بود.

 شور و حال زیادی در اتاق کوچک کتابخانه به چشم می‏خورد.

 از او کودکی تا به حال این اولین تحقیق و مطالعه در رابطه با موضوع خاصی بود که توسط من و دوستانم انجام می‏شد.

خلاصه هر کس کتابی برداشت، بعضی‏ها نیز از خود سید می‏پرسیدند و می‏نوشتند.

 من و دوستانم یک کتاب مخصوص نماز کرده بودیم که از روی آن هر چه می‏توانستیم، مطلب نوشتیم.

 دل تو دلمان نبود که بعد از ظهر چه خواهد شد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۰۳
یه روز ...

نظرات  (۱)

۱۰ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۴۰ آقای فِلینت

کو قسمت های بعدی ؟!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی