خوبی ها و بدی ها
همههی آنهایی که آمادگی داشتند، به ردیف سمت راست مجلس نشستند.
نفر اول با اجازهی حاج آقا شروع به قرائت کرد.
نفر اول. به نام خدا: امام علی علیه السلام میفرماید: خوبی کردن و کمک به ستم دیده و میهمان نوازی، ابزار سروری است.[1]
حاج آقا: خوب بچهها، میدانید که ستم دیده کیست؟ یعنی کسی که مورد ظلم و ستم قرار گرفته باشد، مثل چه کسی؟
منصوری گفت: آقا اجازه؟ مثل فلسطینیها
حاج آقا: درست است. اما گاهی ظلم و جور اجتماعی و گروهی است که از دست یک نفر کمک زیادی ساخته نیست و باید با گروهی که دارند به آنها کمک میکنند، همراهی کند. اما گاهی ستم، فردی است، مانند زنی که بیگناه از طرف شوهرش مورد آزار و اذیت قرار بگیرد یا کسی در مقابل آدم ضعیفی گردن کشی کند.
مثلاً: همین آقا پسری که توی کوچهی پشت مسجد است.
انتظاری گفت: آقا اجازه؟ جمشید خله...
حاج آقا: نه! نشد، منظور من همین است، این کار دربارهی جمشید یک ستم است که بگویید، جمشید خله.
دیگر نباید کسی این حرف را بزند، شماها باید به دیگران هم بفهمانید که این حرف درستی نیست.
اگر کسی از ادامهی این گفتار ناشایست جلوگیری کند، به جمشیدی که ستم دیده به حساب میآید کمک کرده است.
نفر دوم. به نام خدا: امام علی علیه السلام میفرماید: خوبی کردن، اندوختهی ابدی است. (یعنی همیشه ماندگار است یا ذخیرهی روز قیامت است که همیشگی و جاویدان میباشد).[2]
حاج آقا: احسنت، یعنی مثل همین قلکهای خودمان که پول داخلش میریزیم و نگهداری میکنیم تا روز مبادا مورد استفاده قرار گیرد.
دیدهاید که لحظهی شکستن فلک سرشار از هیجان و حیرت است. با تعجب میبینید که مقدار زیادی پول جمع شده است.
حضرت میفرمایند: خوبی کردن، مانند همین قلک، اندوخته میشود، تا روزی که قیامت فرا برسد.
آن وقت، ارزش قلک خوبیها مشخص خواهد شد.
آن قدر از گناهان ما از بین میبرد که از حساب خارج است.
بگونهای که گرما، یخ را آب میکند و به جای آن ثواب گیرمان خواهد آمد.
البته این پاداشها در مقابل خوبیهایی است که برای خدا و به خاطر خدا انجام شود.
نفر سوم. به نام خدا: امام حسین علیه السلام میفرماید: بدانید که خوبی کردن ستایش به بار میآورد و پاداش در پی دارد. اگر خوبی را به صورت مردی ببینید، هر آینه نیکو و چشم نواز و برتر از همهی جهانیان خواهید دید، و اگر را ببینید آن را ناهنجار و زشت و بد منظر، که دلها از آن میگریزد و چشمها به رویش بسته میشود خواهید دید.[3]
حاج آقا: آفرین، طبق فرمایش امام حسین علیه السلام ، خوبی انسان را به صورتی زیبا و چشم نواز میآراید.
البته، زیبایی واقعی، به طوری که اعمال و رفتار خوب مانند نوری تمام وجودش را پوشش میدهد و جلوهگر میسازد. و این موجب میشود که زشتیها و بدیهایش تحت الشعاع قرار گیرند. اگر چنانچه طاووس را دیده باشید، مشاهده کردهاید که پرهایش را به حالت چتری زیبا و رنگارنگ جلوهگر میسازد و بیننده محو تماشای آن حالت زیبای طاووس میشود و به جاهای دیگر آن نگاه نمیکند. چون زیبایی پرها به قدری جذاب است که بیننده را میخکوب تماشا میسازد.
نفر چهارم. به نام خدا: امام علی علیه السلام میفرماید: با میراندن (و فراموش کردن) احساس خود، آن را زنده گردان.[4]
و باز آن حضرت میفرماید: هرگاه به تو خوبی شد، آن را یاد آوری کنی و هرگاه تو خوبی کردی، آن را از یاد ببر.[5]
حاج آقا: احسن، بچهها حتماً فهمیدید که منظور از این دو فرمایش چیست؟
یعنی اینکه، هرگاه کار خوبی که انجام دادی، لازم نیست و درست نیست که به طرف یادآوری کنی.
بچههای کوچک را دیدهاید که به یکدیگر، شکلات، بستنی و... میدهند یک روز که آن دهندهی شکلات یا بستنی و... خودش نیاز به کمک پیدا میکند و یا دعوایشان میشود، بلافاصله آن چیزی را که داده بود یادآوری میکند و میگوید: یادت هست آن روز یک شکلات به تو دادم؟ حالا که دعوایم کردی، آن شکلاتم را پس بده.
این رفتار بین بزرگسالان بسیار زننده و زشت است.
همین آقا سید رسول شهر شما.
این مرد بزرگوار و نیکوکار، تا آنجایی که من خبر دارم، حالا که حدود هشتاد سال دارد، قریب به هفتاد سالش را در خدمت مردم این شهر بوده و همه جوره فعالیت داشته است.
به داد ستم دیدهها رسیده، به عدهی زیادی پول قرض الحسنه داده، برای دخترهای دم بخت نیازمند، جهیزیه فراهم کرده و از همه مهمتر که خود شما هم از آن بهرهمند شدهاید، همین کتابخانه را ساخته و برای استفادهی عموم آماده کرده است.
متدین، مردم دار، انقلابی و ولایی است. دیگر چه انتظاری از یک نفر آدم پیر و خسته وجود دارد.
آن مردم توشهی بزرگی برای آخرت خودش فراهم ساخته است.
نفر پنجم. به نام خدا: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: هر کس نابینایی را در دشتی چهر قدم راه برد، اگر همهی زمین پر از طلا گردد (و به او داده شود)، به اندازهی سوزنی پاداش این کار او داده نشده است چنانچه او را از خطری که بر سر راهش قرار داشته باشد، بگذراند، روز قیامت این کار در ترازوی حسنات صد هزار بار بزرگتر از دنیاست.[6]
حاج آقا: فکر نکنید که حتماً باید نابینایی پیدا شود و خطری هم او را تهدید کند تا ما از خطر عبورش دهیم. این یک مثال از راههای خوبی کردن است. برای این است که ما ارزش و مقدار و اهمیت این کار را بفهمیم.
آقای مبصر: مثل اینکه خوبیها و بدیها از هم جدا نشستهاند! یا جور دیگری است.
تا به حال همهی مطالب در رابطه با خوبیها بود، پس کی نوبت بدیها میشود؟
مبصر: آقا اجازه؟ فقط یک نفر از خوبیها باقی مانده، بعد از آن نوبت بدیها خواهد شد.
نفر ششم. به نام خدا: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: هر کس در کنار راه سر پناهی برای رهگذران بسازد، خداوند در روز قیامت او را سوار بر شتر اصیل از مروارید محشور فرماید. در حالی که چهرهاش برای بهشتیان نور افشانی میکند.[7]
حاج آقا: بارک الله این آخری چقدر نورانی بود.
آری به راستی که عملی بهتر و بالاتر از دستگیری از یک نیازمند، یا رفع مشکل یک گرفتار و امثال آنها نیست.
فکر میکنم، حالا دیگر نوبت به قرائت مطالبی دربارهی بدیها رسیده.
نفر هفتم. به نام خدا: امام علی علیه السلام میفرماید: خدای سبحان کتابی راهنما فرستاد و در آن خوب و بد را روشن ساخت.
پس راه خوبی را پیش گیرید تا هدایت شوید و از کوره راه بدی دوری جویید تا به مقصد برسید.[8]
حاج آقا: پس امام علی علیه السلام ما را به قرآن رهنمون شده و میفرماید: در کلام خدا، به خوبی کارهای خوب و بد بیان شده و راه و چاه شناسانده. بر شماست که راه درست و انجام کارهای خوب و شایسته را به گمراهی و انجام کارهای زشت و ناشایست، ترجیح دهید تا هدایت شوید.
نفر هشتم. به نام خدا: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: دو کار است که هیچ خوبی بالاتر از آن دو نیست: ایمان به خدا و سود رساندن به بندگان خدا و دو کار است، که بالاتر از آن دو بدی وجود ندارد: شرک ورزیدن به خدا و گزند رساندن به بندگان خدا.[9]
حاج آقا: احسنت، این حدیث، هم خوبیها بود و هم بدیها. اما به راستی که اگر فقط همین حدیث را چراغ راه قرار دهی، اگراهل فهم باشیم، کفایت میکند. چقدر زیباست! ایمان به خداوند سبحان در کنار سود رساندن به بندگان او و یا شرک ورزیدن به خداوند قادر و توانا، همسنگ با گزند رساندن به بندههای او.
بچهها میبینید، کار و عمل خوب، رفتار شایسته، گفتار نیکو، دستگیری از نیازمند و... چقدر مهم و ویژه است.
آن وقت صدمه زدن، نادرستی، درشت خویی، ستم و... تا چه حدی پست و حقیرند که در کنار شرک به خدا قرار گرفتهاند! الله اکبر! الله اکبر! خوب، نفر آخر از دست چپ، ردیف وسط: شما دیروز هم نخواندی، اگر مطلبی نوشتهای بخوان.
نفر نهم. بله آقا نوشتهام: به نام خدا: امام باقر علیه السلام میفرماید: خداوند برای بدی قفلهایی نهاده و کلید همهی این قفلها را شراب قرار داده است و دروغ بدتر از شراب است.[10]
حاج آقا: آفرین، ملاحضه فرمودید که بدی آن قدر بد است که قفل شده و در بسته باشد چون بوی بد و متعفنش، مؤمنین را آزار میدهد. بدی را قفل میکند و شراب را که نجس و مستی آور است، کلید آن قرار میدهد. اگر با کلید شراب باز نشد، آن وقت با کلید دروغ باز میکند.
نقی: آقا اجازه؟ عروس پسر عموی حسن محمودی بود...
حاج آقا: فهمیدم. نه عزیزم نگو.
بگذار قفل آن بسته باشد. از شراب که بگذریم به دروغ میرسیم. این کلمهی دروغ، متأسفانه خیلی با بعضی از ماها مأنوس است. دروغ آن قدر گناه بزرگی است که بالاتر از شراب قرار گرفته قضیهی چوپان دروغگو را شنیدهاید؟ حالا او مرض دروغ گفتن گرفته بود.
ولی خدای ناکرده اگر مسلمانی از روی عمو دروغ بگوید، خودتان دیگر حساب کنید که تا چه حد از نظر شخصیت انسانی و اسلامی تحقیر میشود.
نفر دهم. به نام خدا: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: برای انجام کار خوب خود را به رنج افکنید و در این راه با نفسهایتان بستیزید، زیرا انسان بر بدی سرشته شده است.[11]
حاج آقا: فرمایش پیامبر اعظیم الشأن ما این است که نفس انسان گرایش دارد به بدی.
نفسش میخواهد کار ناشایست انجام دهد، دوست دارد دروغ بگوید، تا دیگران به او توجه کنند.
دوست دارد سیگار بکشد و صدها مورد دیگر.
بهمین جهت میفرماید: با نفسهای خود بستیزید، مبارزه کنید. مبارزه با نفس، جهاد اکبر است.
این جوانهای رعنا و شایسته ی ما با تمام وجود، مردانه و جانانه، با دشمن خونخوار میجنگند و شهید یا مجروح میشوند به اسارت گرفته میشوند و یا مفقود الاثر میگردند.
این همه ایثار و از جان گذشتگی: اما همین ایثار با آن همه عظمت و بزرگی که دارد در مقابل مبارزه با نفس، جهاد اصغر به حساب میآید.
پس باید مواظب اعملا ریز و درشت خودمان باشیم.
نفر آخر، بنام خدا: امام علی علیه السلام میفرماید: نفس خود را به پذیرش فضایل مجبور کن، زیرا رذیلتها در نهاد تو سرشته شد است.[12]
حاج آقا: آفرین، به نظر میرسد که وقت تمام شده، آقای مبصر: اوراق را جمع کنید و به من بدهید.
خوب بچهها، امیدوارم پیوسته موفق و مؤید باشید و از این جلسات بهره ی لازم را ببرید. انشاءالله
راستی برای جلسه ی فردا، موضوع مورد بحثمان «عبادت» خواهد بود.
حاج آقا خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
منهم همراه داود برای خرید نان کلوچه ی خاشخاشی به نانوایی رفتم.
آنقدر نانوایی شلوغ بود که تا وسطهای اذان مغرب معطل شدیم.
اما بالاخره نانها را گرفتیم و با عجله به طرف خانه هایمان رفتیم.
***
بعد از آنکه آدم روزهدار افطار کند، طوری سنگین میشود که انگار یک هندوانه بغل کرده است.
اما من سعی میکردم، افطار سبک بخورم.
اگر تا آخر شب گرسنه میشدم، بعد از مسجد یکی دو لقمهی دیگر میخوردم. اگر هم گرسنه نمیشدم، با همان افطار سبک سر میکردم.
آن شب، بخاطر اینکه فردایش امتحان داشتیم، به مسجد نرفتم و در خانه ماندم تا درس بخوانم.
امتحان فردا علوم بود.
البته من و دو دوست خوبم، عادت نداشتیم، درس یک سال تحصیلی را انبار کنیم تا شب امتحان.
اگر در ضمن سال تحصیلی درسهایمان را بموقع نمیخواندیم، شب امتحان مساوی بود یا اضطراب و نگرانی و خودکشون.
ما سعی میکردیم، همان وقت تدریس توسط دبیر محترم با توجه کافی درس را دریافت کنیم.
بهمین جهت شب امتحان، فقط یک مرور و یادآوری برایمان کافی بود. تعدادی از همکلاسیهایمان شب امتحان دچار اضطراب و دلهره شدید میشدند، علت هم معلوم بود.
آنها در طول سال تحصیلی بی توجهی کرده بودند و دیگر فرصتی برای جبران گذشته نداشتند.
آن شب پس از اینکه کتاب علوم و سئوالات مهم را مرور کردم به اتاقم رفتم و خوابیدم.
هنگام سحری بیدارم کردند و بعد از خوردن سحری و نماز از پدرم خواهش کردم که ساعت هفت صبح برای شرکت در امتحان بیدارم کند.
پدرم بعد از سحری نمیخوابید و به حیوانهایی که از گاو و گوسفند داشتیم رسیدگی میکرد.
ساعت هفت بیدارم کردند و برای امتحان به مدرسه رفتم.
سالن امتحان که همان راهرو مدرسه بود. پر از صندلی و نیمکت شده بود. روی هر نیمکت دو تا تکه کاغذ چسبانده بودند و روی هر کدام شمارهای برای هر دانشآموز نوشت بودند.
شماره ی من 101، شماره ی امیر 84 و شماره ی داود 29 بود.
نیمکت هر سه تومان از یکدیگر دور بود.
ولی هیچ اشکالی نداشت، ما که نمیخواستیم تقلب کنیم.
امتحان تمام شد. چقدر آسان بود.
هر کسی برای خودش نمرهای پیش فرض میکرد.
یکی میگفت: من هیجده میگیرم.
دیگری میگفت: من یک صفر گنده میگیرم که سمت چیش دو نوشته شده. آن دیگری میگفت: خاک برسرم، من خیلی زیاد بشم دوازده! ده
پشت سری میگفت: خوش بحالتون من که نمرهام یک رقمی است.
ما سه نفر چون وضع درسی مان خوب بود، همیشه بعد از امتحان با سیل سئوالات بچهها مواجه میشدیم.
هنوز داخل سالن عدهای از دانشآموزان مشغول امتحان بودند.
بهمین جهت درب مدرسه بسته بود.
نه کسی میتوانست وارد شود و نه خارج گردد.
البته در مدرسهی ابتدایی که بودیم، از این خبرها نبود.
سرایدار مدرسه، در حالیکه سینی استکانها را مانند دفتر نمره زیر بغلش زده بود، با اشارهی دست ما را که پای دیوار نشسته بودیم صدا کرد. نزدیکتر رفتیم.
سرایدار پرسید: مرتضی حسن خانی کدام یکی از شماهاست؟
و جواب دادم و پرسیدم: با حسن خانی چکار داری؟
گفت: آقای مدیر کارت دارد، برو توی دفتر، خودت میفهمی.
آن سالها هیچ دانش آموزی جرأت نمیکرد به دفتر مدرسه برود.
مگر اینکه یا برای ثبت نام باشد و یا اینکه احضارش کرده باشند.
اصلاً دوستی و رفاقتی بین دانشآموزان و کادر مدرسه وجود نداشت.
دفتر مدرسه در نظر ما از دفتر ساواک زمان شاه هم ترسناکتر بود. نه اینکه خدای نکرده آنها بد باشند و یا ظلم کنند! نه، ما زیادی میترسیدیم و علت ترس هم نبود ارتباط و عدم آگاهی از حقوق همدیگر بود. آدم وقتی در محیط احساس
غربت بکند، خود بخود میترسد.
بالاخره با نگرانی و دلهره خودم را به دم دفتر رساندم.
در زدم!!
آقای مدیر گفت: بیا تو!!
داخل که شدم، همان دم در خشکم زد.
آقای مدیر تنها نبود، چند نفر از دبیرها هم در دفتر نشسته بودند.
آقای مدیر هم گوشهای از دفتر، پشت یک میز بزرگ نشسته بود.
خداحفظش کند، شکر خدا هنوز زنده است، ولی حسابی پیر شده وقتی مدیر ما بود، شخصیت مصمم و پرهیبتی داشت.
با انگشت دست اشاره کرد که جلوتر بروم!!
منهم تا نزدیکی میزش رفتم!!
سلام کردم!!
آقای مدیر بعد از جواب سلام گفت: مرتضی تویی؟!
گفتم: بله!!
مدیر: مرتضی حسن خانی!!
گفتم: بله!!
مدیر: بنشین ببینم!!
آنوقت رو کرد به دبیرهای حاضر و گفت: اینهم مرتضی حسن خانی که تعریفش را میکردم.
همه ی حاضرین، سرهایشان را بعنوان تأیید حرف مدیر تکان دادند.
گفتم: آقا اجازه؟ چی شده؟!
مدیر: آفرین! من همیشه دنبال بچههای زرنگ و چابک هستم. واقعاً با دیدن شماها، افتخار میکنم که در مدرسه ی ما نوجوانانی مثل تو هستند.
مثل اینکه تو هنوز منظور مرا نفمیدهای؟!
گفتم: نه آقا!! از مجا باید بفهمم؟!
مدیر: همین کلاس یا جلسه ی بعد از ظهرها را که در مسجد تشکیل میشود میگویم!!
من تو دلم فکر کردم که شاید این کار ما به روند کار آموزش و امتحان مدرسه لطمه زده است.
با ترس گفتم: بله آقا!! ولی... ولی...!!
مدیر: ولی ندارد، کار خوب، کار خوب است!
گفتم: نه آقا! منظورم این است که مبصر کلاس امیر گودرزی است.مدیر: ولی تو گرداننده ی اصلی هستی، آنها هم در این کار به تو کمک میکنند. این افتخار نصیب تو شده.
باز هم دبیرهای حاضر، سر تکان دادند که فرمایش آقای مدیر را تأیید کرده باشند.
جو سئوال مجواب در دفتر مدرسه، آنهم بین دبیرها و در مقابل مدیر، طوری بود که من هنوز نفهمیده بودم که ما کار بدی کردهایم یا کار خوب؟!
مدیر: آفرین بر شما و دوستانتان.
شماها توانستید از حضور روحانی محترم در این ماه مبارک در قالب تشکیل جلسه بهرهی بیشتر ببرید.
این جلسات مسجد خیلی میتواند برایتان مفید و پرثمر باشد.
خوب، بگو ببینم: تا بحال چه چیزهایی یاد گرفتهاید؟
گفتم: هر جسله راجع به یک موضوع جدید صحبت میشود.
مثلاً امروز قرار است در رابطه با «عبادت» هر چه میتوانیم، تحقیق کنیم و از توی کتابها در رابطه با موضوع مورد بحث مطلب پیدا کنیم.
مدیر: درست! اما کتاب از کجا میآورید؟
گفتم: از کتابخانه ی آقا سید رسول استفاده میکنیم.
مدیر: کتابخانه ی مسجد چی؟
گفتم: کتابخانه ی مسجد متأسفانه فقط قرآن و مفاتیح است.
مدیر: خوبه! ما هم یک کتابخانه داریم. از امروز با مسئولیت تو، همه ی اعضای جلسه، میتوانند از کتابها موجود در کتابخانه ی مدرسه استفاده کنند.
راستش منهم دلم میخواهد، به نوعی در این کار علمی زیبا و خداپسندانه شرکت کرده باشم.
امیدوارم ما هم حداقل یکروز توفیق حضور در آن جلسه را پیدا کنیم. البته همراه دبیرهای محترم. ما هم نیاز داریم که در این ماه مبارک از موفقیت پیش آمده بهرهمند شویم.
حالا شما، آقای حسن خانی برو و هر وقت خواستید بیایید دفتر تا کلید کتابخانه را بدهم به شما و با نام خدا شروع کنید.
یکی از دبیرها گفت: آقای مدیر! چرا همین الان کلید را نمیدهید؟
آقای مدیر بلافاصله از کشو میزش کلید کتابخانه را که داخل یک قوطی بود پیدا کرد و گفت: اینهم کلید، ببینم چکار میکنید؟ سلامت
من از جایم برخواستم و کلید را گرفتم و ضمن ادای احترام از دفتر خارج شدم. از دشت دلهره و خجالت، پیراهنم خیس عرق شده بود.
تا از دفتر بیرون آمدم، امیر و داود و عدهای از بچهها دورهام کردند.
هی سئوال میکردند که چی شده بود؟
منهم ضمن توضیح ماجرای دفتر رفتنم، با نشان دادن کلید، میخواستم، گفتههای خودم را به تأیید برسانم.
داود گفت: مرتضی، بیایید همین الان به کتابخانه برویم و در ربطه با «عبادت» مطلب بنویسیم.
من و بقیه ی بچهها قبول کردیم و همه با هم به کتابخانه رفتیم.
کتابخانه بسیار شیک و مرتب بود.
با وجود اینکه همه ی آن کتابها و میز و صندلیها متعلق به دانشآموزان بود. ولی نه تنها من، بلکه هیچ کدام از بچهها تا آنوقت، حتی وارد کتابخانه هم نشده بودند. چه رسد به اینکه کتابی هم مطالعه کرده باشند. از بچههای حاضر خواستم، چنانچه هر کدامشان عضو جلسهی مسجد نیستند، همانجا پیش امیر گودرزی ثبت نام کنند.
به آنها گفتم که اگر ثبت نام نکنند، حق استفاده از کتابخانهی مدرسه را ندارند.
وقتی من حرف میزدم، داود داشت لیست کتابها را مطالعه میکرد و با کتابها ور میرفت. به محض اینکه صحبتم تمام شد، گفت: مرتضی! این کتابها، به غیر از چند تا جزوه اصلاً کتاب مذهبی درست و حسابی بینشان نیست.
من از حرف داود متعجب شدم و با ناباوری همراه داود و امیر بار دیگر همه لیست را مرور کردیم. داود راست میگفت این کتابها خیلی بدرد جلسه نمیخورد، یا لااقل برای موضوع «عبادت» نمیتوانستیم مطلبی پیدا کنیم.
امیر که وضعیت را چنین دید گفت: مرتضی، برو کلید را به مدیر تحویل بده.
ولی من گفتم: شاید بعداً موضوعی را حاج آقا مطرح کند که لازم باشد از این کتابها استفاده کنیم.
حالا همه بیایند بیرون میخواهم در کتابخانه را ببندم.
همه بیرون آمدند و در را قفل کردم.
دیگر ظهر شده بود. با صدای مؤذن، عدهی زیادی از دانشآموزان، به سمت مسجد حرکت کردند.
من نیز همراه دیگران در نماز جماعت ظهر و عصر شرکت کردم.
بعد از ظهر همان روز با استفاده از کتابخانهی آقا سید رسول، توانستیم مطالب خوبی را برای جلسه آماده کنیم.
[1] غرر الحکم ح 6585
[2] غرر الحکم ح 980
[3] مستدرک الوسایل ج 12 ص 343
[4] غرر الحکم ح 2281
[5] غرر الحکم ح 9724
[6] بحار الانوار ج 75 ص 15
[7] ثواب الاعمال ص 343
[8] نهج البلاغه خطبهی 167
[9] بحار الانوار ج 77 ص 137
[10] بحار الانوار ج 72 ص 236
[11] تنبیه الخواطر ج 2 ص 120
[12] غرر الحکم ح 2477