دوستان عزیز سلام
از امروز در چند قسمت براتون یک رمان زیبا قرار می دم
امیدوارم از خوندش لذت ببرید و با نظرات خودتون ما رو تو این راه یاری کنید.
قسمت اول:
به
نام خدا
شهر
کوچک ما در دامنهی کوه بلندی، در شمال غربی ایران قرار داشت. اهالی اکثراً،
همدیگر را میشناختند.
با وجود اینکه، روستای بزرگ ما شهر شده بود، ولی
هنوز بافت طبیعی و بکر محیط، دورنمای چشم نوازی آفریده بود.
پیر مردهای خسته از کار و تلاش بیوقفه، در
میدان بزرگ شهر جمع میشدند و پای دیوار و درختهای سرسبز و سالخورده مینشستند و
گپ میزدند.
بغضی از آنها چپق میکشیدند. آنها چپقهایشان را
طوری روشن میکردند و میکشیدند که گویی یک توپ جنگی قدیمی را آمادهی شلیک کرده
باشند.
آنها با گفتگوی صمیمی و دوستانه، غروب زیبای
آفتاب را به نظاره مینشستند.
در حاشیه میدان، یک قهوه خانهی سنتی بزرگی بود.
از این قهوه خانه، سینیهای پر از چایی خوشرنگ و
تازه دم، پیوسته بین مردم توزیع میشد.
سالار نیم تنه، اسم مردی بود که تقریباً همهی
عمرش را با کار کردن در قهوه خانهی بزرگ شهر گذرانده بود.
هنوز صدای برخورد نعلبکی به ته استکان در دستان
سالار نیم تنه، گوش دلم را نوازش میدهد.
آن وقتها، هر کس که چای خور بود، هر چند وقت
یکبار تعدادی (پته) که به اندازهی یک سکهی یک ریالی بود، از قهوهچی میخرید و
هر وقت که چای میخورد، یکی از پتهها را به جای پول به سالار نیم تنه میداد.
من آن وقتها، یعنی تا زمانی که هنوز به سن بلوغ
و تکلیف نرسیده بودم بیشتر وقتها با دوستانم گرم بازی میشدم.
اصلاً نمیفهمیدم که روز چگونه گذشت.